loading...

رزرو هتل هاي ايران

رزرو هتل

بازدید : 376
11 زمان : 1399:2

«از قلّه كوه تا به قعر آن سنگ تراشيده‌اند. گويند در آن چاه گنجي عظيم و ماري موكّل است و كسان به طلب آن گنج بسيار رفته‌اند و كشته شده‌اند. گويند در زمان شاه عباس ثاني حاكم لار، سيّدي را در آن چاه فرستاد، بعد از مدتي مديد او را بيرون آوردند. نقل كرده هتل اليزه شيراز كه چون داخل چاه شد م چندين هزار شمشير ديدم كه در اندرون چاه از چپ و راست بر يكديگر مي‌خورد. چون من دعا و قرآن همراه داشتم شنيدم كه شخصي مي‌گفت كار به وي مداريد كه كلام‌الله با وي است. از آن جا گذشتم و قدري راه كه به ته چاه رفتم باز چندين هزار تير مي‌انداختند، به وسيلهُ قرآن و دعا از آن جا گذشتم و به ته چاه رسيدم. بعد از زماني تختي ديدم و مردي در بالاي آن نشسته نوراني و ريش سفيد، سلام دادم. جواب داد و گفت: به «عوض بيگ» بگو كه از ما چه مي‌خواهي، آقاي تو عباس از اين مال بهره ندارد، الاّ دسته خنجري هتل زنديه شيراز و يك اشرفي. خنجر را داد كه به «عباس» بده، اشرفي را داد كه به «عوض بيگ» بده. قدري خاك به من داد و گفت: ببين. چون نظر كردم چهار خيابان عظيم ديدم در اين چاه. دو خيابان تا چشم كار مي‌كرد ظروف و اواني طلا و نقره بود و زر و جواهر بسيار خروار خروار برهم ريخته و در خيابان ديگر سپاهي مكمل ايستاده بودند. گفت: اين مال و سپاه از قائم آل محمد است. برو بگو كه تا سرچاه را بپوشند و به حال خود باشد كه ضرر به او مي‌رسد.»

«از قلّه كوه تا به قعر آن سنگ تراشيده‌اند. گويند در آن چاه گنجي عظيم و ماري موكّل است و كسان به طلب آن گنج بسيار رفته‌اند و كشته شده‌اند. گويند در زمان شاه عباس ثاني حاكم لار، سيّدي را در آن چاه فرستاد، بعد از مدتي مديد او را بيرون آوردند. نقل كرده هتل اليزه شيراز كه چون داخل چاه شد م چندين هزار شمشير ديدم كه در اندرون چاه از چپ و راست بر يكديگر مي‌خورد. چون من دعا و قرآن همراه داشتم شنيدم كه شخصي مي‌گفت كار به وي مداريد كه كلام‌الله با وي است. از آن جا گذشتم و قدري راه كه به ته چاه رفتم باز چندين هزار تير مي‌انداختند، به وسيلهُ قرآن و دعا از آن جا گذشتم و به ته چاه رسيدم. بعد از زماني تختي ديدم و مردي در بالاي آن نشسته نوراني و ريش سفيد، سلام دادم. جواب داد و گفت: به «عوض بيگ» بگو كه از ما چه مي‌خواهي، آقاي تو عباس از اين مال بهره ندارد، الاّ دسته خنجري هتل زنديه شيراز و يك اشرفي. خنجر را داد كه به «عباس» بده، اشرفي را داد كه به «عوض بيگ» بده. قدري خاك به من داد و گفت: ببين. چون نظر كردم چهار خيابان عظيم ديدم در اين چاه. دو خيابان تا چشم كار مي‌كرد ظروف و اواني طلا و نقره بود و زر و جواهر بسيار خروار خروار برهم ريخته و در خيابان ديگر سپاهي مكمل ايستاده بودند. گفت: اين مال و سپاه از قائم آل محمد است. برو بگو كه تا سرچاه را بپوشند و به حال خود باشد كه ضرر به او مي‌رسد.»

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 10

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 106
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 22
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 42
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 487
  • بازدید کلی : 1911632
  • <
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی